نواهایی هست چنان در عمق جانمان رسوخ کرده و ریشه دوانده که شاید اگر در عمق سپاه یزید هم باشیم و به گوشمان برسد، دلمان را خواهد لرزاند و چشممان را نم اشکی میگیرد...
یا حسین غریب مادر، تویی ارباب دل من
یه گوشه چشم تو بسه، واسه حل مشکل من...
نواهایی هست چنان در عمق جانمان رسوخ کرده و ریشه دوانده که شاید اگر در عمق سپاه یزید هم باشیم و به گوشمان برسد، دلمان را خواهد لرزاند و چشممان را نم اشکی میگیرد...
یا حسین غریب مادر، تویی ارباب دل من
یه گوشه چشم تو بسه، واسه حل مشکل من...
پیام داده بود: دلمان تنگ شد خب... :)
چند وقتی بود حال و حوصلهام آن قدر نبود که بتوانم با کسی هم کلام شوم. یکی دو روزی طول کشید تا خودم را جمع و جور کردم و زنگ زدم. صحبت کردیم و بیشتر خندیدیم. اصلا صحبت کردنی که بی خنده باشد، دعواست. صحبت نیست. مثل همهی دعواهای من و پدرم:)
خدایت نگهدارد حضرت پدر...
بعد گفت چرا پاک کردی و نیامدی تلگرام دیگر؟
گفتم حقیقتا تفاوتی در بودن و نبودنش ندیدم جز اینکه زمانم را میبلعید. تا زمانی که دلیل منطقی برای استفاده نداشته باشم، استفاده نخواهم کرد...
و اگر تو بگویی، میشود یک دلیل منطقی:)
حالا بماند اینجا به یادگار که دلیل منطقی وجودت، پایدار...
یک زمانهایی بود که وقتی در مورد کسی یا کسانی با پدرم حرف میزدم، با بغض و اندوهی شدید، با چشمانی که هر آن میرفت جاری شوند، میگفت:
بابا جان! یه وقت خودتو بهتر از کسی ندونیا! بالاتر از کسی نبینیا...!
نه یک بار و دو بار، که خیلی بیش از اینها دیدم و چشیدم هر بار که ناخواسته کسی را قضاوت کردیم و نقد کردیم و شاید به زبان هم نیاوردیم، زمانه بدترش را با خودمان کرد... تا آنجا که زبان گشودیم و گفتیم یا الله! یا الله! یا الله! منم بدترین بدان! نجاتی بفرست...!
استغفار میکنم در حال و برای گذشته و ٱیندهای که خواهد رسید. استغفار میکنم از هر لحظهای که خودم را بستایم که ستایش مخصوص توست!
بخوان و بپذیر...
من تو را دوست دارم
همین
برای نجاتم کافی نیست؟
جلوی دکهی روزنامهفروشی خشکم زد. عکس بزرگی از اون روی جلد مجله چاپ شده بود. پرت شدم از درهی خاطرات تا اعماق لحظههای بودنش. باورکردنی بود اما قابل هضم نه. این طرف دنیا روی جلد مجلهی تایمز، سیاستمدار برتر سال! میشد باورش کرد، چون اون همیشه آدم با سیاستی بود. مثلا وقتایی که کسی نمیتونست بفهمه پشت کرشمههای نگاهش چقدر نقشه برای رسیدن به آرزوهاش نقش بسته. همیشه رو لباش لبخند بود و چشمای نیمهبازش پر از حادثه و چرخ زدنهای مداوم. انگار خدا یه رادار تو هر چشش کار گذاشته بود و باید دنبال یه چیزی میگشت. بار اول که دیدمش تو صف ثبت نام دانشجوهای جدیدالورود بود. تنها بود و به محض ورودش به سالن، رادارش چرخید و به جای رفتن تو صف و شروع از باجهی اول، مستقیم رفت سراغ باجهی آخر و خیلی زود کارش تموم شد. نه هیجانی داشت نه اضطرابی. شاید همون روز منو هم رصد کرد واسه قصههای عاشقانهاش. اسمش چی بود؟ یادم نیست پسر، فقط چشاش یادم مونده. یه بار وقتی داشت به پردهی نامرئی جلوی چشاش خیره نگاه میکرد ازش پرسیدم این بار به چی میخوای برسی؟ خندید و گفت چیزی برای رسیدن نیست، دارم فرار میکنم. چند وقت بعد شنیدم که رفته از ایران. انگار واقعا فرار کرده بود. هیچ جا هیچ نشونی ازش نبود. چیزی که زیاد بود، حرف بود. خانوادهاش، دوستاش، آشناهاش، هر کدوم یه حرفی میزدن. اخلاقی و سیاسی، در هم و آشفته. چیزی دستگیرم نشد. جز زمین خوردن.
آدم شکست خوردن نبودم. گذاشتمش لب طاقچهی خاطرات و رفتم سراغ زندگیم. روزمرگی بیشتر. پر کردن وقت با کار و درس و فرار کردن از دنیایی که اون توش بود. فرار کردن از خاکی که روش راه رفته بود. مهندسی و دکترا و اپلای و بورسیه. حالا دیگه خیلی سال گذشته از اون روزا. من، این طرف دنیا، جلوی عکسش وایستادم. میشه باورش کرد، ولی هضم؟ نه...
دنیا، دار بلاست و هر کسی را به بلایی آزمایند... باید درد کشید؛ سنگ زیر آسیاب شد و به تماشای سپیدی خود نشست...
بعضیها به انتظار مینشینند تا بلا به سراغشان بیاید و در آن غوطه ور شوند. اینها، قطعا همانها هستند که خواهند «مرد»...
اما...
بعضیها میشتابند به سوی بلا، به دریای درد رهسپار شدن و خود را «دچار» نمودن... به گمانم، شهادت مزد ناچیز اینهاست...
+ دردم آرزوست...
دلم میخواست شاید در هوای حرم نفس بکشم...
نمیشد که مرا هم کشان کشان میبردی...؟
+ شاه ایران رضا جان است، رضا خان نه...
یک صفحهی سیاه بود...
کسی ساز میزد...
فریاد میزد آزادی را...
رهایی را...
یک صفحهی سیاه بود...
و تیراندازی که خوب میدانست به کجا شلیک کند...
صدای گلوله،
بدون اندکی بوی باروت...
جا خوش کرد در تمام تاریخ...
و تمام.
نمیتوانم...
نمیتوانم قلم در دست بگیرم و هر چه که هست در سرم بدون کم و کاست بنویسم.
کاش میشد چنین کرد...
کاش میشد این حجم واژههای پنهان شده بین نورونها را پرتاب کرد بیرون و رها شد...
اما افسوس...
که آغاز اسارت جان است رهایی واژهها...
سرم درد میکند
صدای سازی ناآشنا مدام در سرم میپیچد...
صدایی شبیه پاپیون...
آمیخته با بوی استایل...
راستی نکند...؟
نکند از کوچهی ما گذر کردهای...؟
چشم میاندازم بین رنگها...
انتخاب میکنم؛ صورتی را...
می نویسم:
دخترم...
تو را کم دارم...
تویی که تکثیر کنی شکوفههای این باغ نورس را...
وَمَنْ أَعْرَضَ عَنْ ذِکْرِی فَإِنَّ لَهُ مَعِیشَةً ضَنْکًا وَنَحْشُرُهُ یَوْمَ الْقِیَامَةِ أَعْمَى.
طه - 124
رهایم کن...
نمیخواهم اسیر تو
دگر باشم...
رهایم کن...
+ اسفند فصل پرواز است؛ رهیدن...
فرود میآیی...
در اوج...
پر پر میکنی پرندهی رهیده از بند را...
به تماشا بنشین
نمایش بی انتهای زوال یک قهرمان را...!
فرود میآیی...
در اوج...
نه زمان شناسی،
نه حکایت زمین را دانی...
گناه تو نیست؛
خالقت، خلق تو را چنین خواسته شاید...
مثل طوفان
مثل رعد
مثل برق...
پاره پاره کنی آسمان را
ابرها و پرندهها را...
بدون
قطرهای
باران...
برای من، نوشتن یعنی مستور کردن... نه فریاد زدن آنچه که هست...
یعنی بپیچانیاش در هزارتوی واژهها و فقط خودت بدانی که پشت آن همه واژههای بی سر و ته چیست...
مستور که شد، مستی میآورد...
حالت خوب میشود...
اصلا اینکه کسانی بدانند تو قلم به دست هستی، خودش میشود مانع نوشتن...
چون دیگر تونیستی که مینویسی؛
حجابی است به اسم «من»
که میاندیشد چه بنویسم تا کسانی را خوش افتد...
در پرده باید نوشت، تا از پشت پرده خبر دهند...
ز غوغای جهان فارغ، کی و کجاست؟
آن لمحه که تو میخندی
گل میشکفد از لبانت...
شوق میرقصد در چشمانت...
گاهی فکر میکنم تو را باید فقط نشست و نگریست...
ذوق کردنت...
لبخندت...
چشمان معصومانهات را...
هر شب چهارده
زیر نور ماه
باید فقط نشست و تو را تماشا کرد...
مشتاقم هر لحظه لبخندت را
تماشاییترین صحنهی روزگار...
ماه تویی، راه تویی، نور تویی، شور تویی...
ساز تویی، راز تویی، عود تویی، عشق مجسم تویی...
قصهی آغاز تویی، محرم این راز تویی،
شور بده خفتهی این راه را...
از منِ این بدسرشت، مگذر و دارش بزن...
نای من و ناز من...
سلسله جنبانِ عشق...!
شور بده...
شور بده...
خفتهی این راه را...
عمر گذر کردهام، روی سیه کردهام...
آن دگر آوارهام، خون دلی خوردهام...
سلسله جنبانِ عشق...!
روی مگیر،
شور بده، خفتهی این راه را...
روز جزا، نامهی اعمال سیاه...
دل به حریم میبریم، محرمِ این دل تویی...
+ دل در گروِ روی تو داریم...
خوب داری می سازی ام...
می سوزانی ام...
رهایم می کنی برای سفری دیگر...
برای پروازی دیگر...
به شوقِ آخرین پرواز
نگران مانده ام...
ببر مرا؛
ای هر چه هست، تو...
بودن، یا نبودن: مسئله این است
آیا شایستهتر آن است که به تیر و تازیانهٔ تقدیرِ جفاپیشه تن دردهیم،
یا این که ساز و برگ نبرد برداشته، به جنگ مشکلات فراوان رویم
تا آن دشواریها را ز میان برداریم؟
مردن، آسودن - سرانجام همین است و بس؟
و در این خواب دریابیم که رنجها و هزاران زجری که این تن خاکی میکشد، به پایان آمده.
پس این نهایت و سرانجامی است که باید آرزومند آن بود.
مردن... آسودن... وباز هم آسودن... و شاید در احلام خویش فرورفتن.
ها! مشکل همین جاست؛ زیرا اندیشه اینکه در این خواب مرگ
پس از رهایی از این پیکر فانی، چه رویاهایی پدید میآید
ما را به درنگ وامیدارد؛ و همین مصلحت اندیشی است
که این گونه بر عمر مصیبت میافزاید.
وگرنه کیست که خفّت و ذلّت زمانه، ظلم ظالم،
اهانت فخرفروشان، رنجهای عشق تحقیرشده، بی شرمی منصب داران
و دست ردّی که نااهلان بر سینه شایستگان شکیبا میزنند، همه را تحمل کند،
در حالی که میتواند خویش را با خنجری برهنه خلاص کند؟
کیست که این بار گران را تاب آورد،
و زیر بار این زندگی زجرآور، ناله کند و خون دل خورد؟
اما هراس از آنچه پس از مرگ پیش آید،
از سرزمینی ناشناخته که از مرز آن هیچ مسافری بازنگردد،
اراده آدمی را سست نماید.
و وا میداردمان که مصیبتهای خویش را تاب آوریم،
نه اینکه به سوی آنچه بگریزیم که از آن هیچ نمیدانیم.
و این آگاهی است که ما همه را جبون ساخته،
و این نقش مبهم اندیشه است که رنگ ذاتی عزم ما را بیرنگ میکند.
و از این رو اوج جرات و جسارت ما
از جریان ایستاده
و ما را از عمل بازمیدارد.
دیگر دم فرو بندیم، ای افیلیای مهربان! ای پریرو، در نیایشهای خویش، گناهان مرا نیز به یاد آر...
نمایشنامه هملت؛ ویلیام شکسپیر
+ شکسپیر در این سطور نمایشنامه، به زیبایی انتهای عجز و لابه ی هملت را به تصویر کشیده است. عجز و لابه ای که ناشی از شکست در مسیری است که جز پیروزی برایش متصور نبوده است. حالتی که هملت را به فکر عملی انداخته تا پایان دهد درد و رنج و اندهش را؛ خود کشی به خاطر نرسیدن به معشوقه اش، افیلیا...
شکسپیر در جهان بینی خود، عالمِ پس از مرگ را نمی داند چگونه به تصویر بکشد و از آن به عنوان رویایی مبهم یاد می کند. و ترس از روبرو شدن با آن رویایِ مبهم را علت ترس از خودکشی می داند.
چه زیبا به تصویر می کشد؛ خفت و ذلت زمانه، ظلم ظالم، اهانت فخر فروشان، رنج های عشق تحقیر شده، بی شرمی منصب داران و دست ردی که بر سینه شایستگان شکیبا می زنند...
شکسپیر، هملت را در دوراهیِ بودن یا نبودن قرار داده است. اما برای کسی که در جهان بینی اش، جایگاهی برای «خودکشی» قرار ندارد، مساله، بودن یا نبودن نیست. مساله جاری بودن یا ایستا بودن است. جاری یا ایستا؟
اینکه در مقابل تمامِ آن نمونه های دردناکی که شکسپیر از آن ها نام برده، واکنش تو چیست؟ از روبرو شدن با آینده می ترسی و تن می دهی به درد و آلام؟ یا نه؛ بر می خیزی و به نیت اصلاح از هر طرف تلاش می کنی...
جاری یا ایستا؟ مساله این است...
اگر خدا قسمتتان کرد و راهی خانه اش شدید، به هنگام اذان و به جای عبارت «حی علی خیر العمل» می گویند «الصلاه خیر من النوم»...
کاری ندارم چرا و اینکه بدعتی نموده اند و از این حرف ها...
ولی خودِ این عبارت دردِ قدیمی ای را در وجودِ آدمی زنده می کند...
«اقامه نماز، از خوابیدن بهتر است...»
می شود خوابمان را بگیری لطفا...؟!
خسته ایم از اینقدر خواب آلودگی...
یعنی چه...؟
من نمی توانم این را بفهمم...
فرض کن کسی برای تو قشنگترین کاری را که دوست داری، انجام داده...
نه در آن لحظه خخخیلی خوشحال شوی
نه دقیقه ای بعد
نه ساعتی بعد
نه روز بعد
نه اصصلا...!
اصلا انگار که نه انگار کسی، فقط برای تو قدمی برداشته است...!
خوشحال نشوی که هیچ...!
در خیالاتت بگذرانی که آن کس، مرا دوست ندارد...!
چه دهشتناک است این فکر...
یعنی چه...؟
من نمی توانم بفهمم این را که چرا بعضی از اعمال، عکس العمل ندارند...!
چرخیدن و تک جمله ای که به دل می نشیند:
قدیمترها خیلی بهتر بود...
هر وبلاگ به روز شده ای را که باز می کردی در بلاگ، حرفی برای گفتن داشت و سطوری که تو را به فکر می خواند...
زیرعنوانِ بلاگ درست انتخاب شده بود: «رسانه متخصصان و اهل قلم»
اما الان،
خیلی شبیهِ آن روزهایِ بلاگفا شده که حالش بد بود...!
صفحه وبلاگ های به روز شده،
به هیچ قله ای نمی رساند تو را...
زلزله های کوچک...
تعبیر زیبای دوستی عزیز، از پیشامدها و ناگواری های متعددی که در صحنه زندگی با آن روبرو می شویم...
زلزله های کوچک می آید و می لرزاندمان تا به خودمان بیاییم...
زلزله های کوچک می آید تا جمع نشود و یک دفعه ای، ناگهانی و با ریشترهای خیلی بزرگتر بر سرمان فرود آید...
و آماده مان می کند برای روزی که:
"اذا زلزلت الارض زلزالها..."
دوستتان دارم، زلزله های کوچک...
دوستتان دارم، باعث و بانی های زلزله های کوچکِ زندگی شیرینم...
عمیقا حالم گرفته می شود که در دور زدن های بی هدفِ وبلاگی ام، می بینم کسی نوشته است نام وبلاگش را «روزنوشت»...
یعنی این همه احساسات عمیق، الفاظ زیبا و در یک کلام این همه حرف و دنیای قشنگ، لایقِ این نیست که نام زیباتری برایش انتخاب کنیم...؟
ما را که به قلم آفریده اند، نوشتن مقدس است برایمان...
لطفا اندکی از زیباییِ قلمتان را خرجِ نامِ وبلاگ کنید...
+ شاید...، کسی بگذرد و بگوید: «تو را چه به نامِ وبلاگِ ما...؟!» پیشاپیش اعتراف می کنیم؛ بله، حق با شماست...
بارها...
بارها سرت را به دیوار کوبیده ام...
مشت بر دهانت زده ام...
زیر لگدهایم دنده هایت را شکسته ام...
بارها در خواب دیده ام اینها را...
ناخودآگاهم غرقه است در این دریایی که امواجش تو را غرق می کند...
وای...
وای...
وای بر روزی که نتوانم این منِ ناآگاه را در عنانِ آگاهی نگه دارم...
وای بر تو،
آن روز و
آن لحظه...
باقی نخواهی ماند در دریای خشمِ مردی که شب ها و روزها کینه ات را به دل، پنهان داشته است...
+ حضرت محبوب، تاوان می دهم...؟ پاسخ لطفا... تو الهه ی نازی...
+ آنقدر هست، که بی روی تو آرامم نیست...
دلم خزانه ی اسرار بود و دست قضا
درش ببست و کلیدش به دلستانی داد...
تا زمانی که نچشیده ای و ندیده ای و نشنیده ای، عین خیالت نیست. در بی خبری ات خوشی و همین بی خبری، عاقبت به خیری توست...
امان از آن روز که اندکی...
نمی دانم چقدر کمتر از اندک حتی...
به جانت می چشانند محبت را...
پس از آن برای تقدیرت فقط یک راه باقی می ماند؛
که بسوزاند تو را...
و این سوختن
راهیست به سمت بیدار بودن؛
همیشه...
+ همیشه بیدار بودنم، آرزوست...
زیر شمشیر غمش رقص کنان باید رفت
کانکه شد کشته ی او، نیک سرانجام افتاد...
+ بدون نقطه بخوانید...
+ راه گشایی حضرت حافظ برای دلی که دودل بود...
+ همیشه رفتنم را در سفر دیده ام... بروی، بی بازگشت... شاید این سفر، شد... اگر خودش، اتفاق افتاد...
+ امیدوارم تا پیش از رفتن، نخوانی ام...
ز دست دیده و دل هر دو فریاد
که هرچه دیده بیند دل کند یاد
بسازم خنجری نیشش ز فولاد
زنم بر دیده تا دل گردد آزاد...
می دانی رفیق،
تو مسئول خیلی چیزها نیستی...
این را می گویم به حکم آنکه حضرتش فرمود:
«لا یکلف الله النفسا الا وسعها...»
تو اصلا مسئول چشم دوختن هر روزه به لباس ها و مدهای رنگارنگ و رنگ و لعاب هفتصد قلم زنان و دخترکان شهر و پس از آن اظهار تاسفی عمیق و استغفرالله گفتنی از انتهای حلق و گرداندن تسبیح خوشرنگت از این دست به آن دست، نیستی... و فردایی دیگر و بی محابا تکرار این داستان را، مسئول نیستی...
تو اصلا مسئول فکر کردن راجع به دختر بیست و چند ساله ی همسایه که اتفاقا و بر حسب تقدیر، از همان دخترکان زیباروی شهر است، و نگران بودن برای آینده اش نیستی...!
تو اصلا نیازی نیست نگران غفلت همسایه هایت باشی وقتی که سحرهای رمضان فقط، چراغ خانه تو روشن است و زیر لب هی بگویی چه جماعت غافلی همسایه مان شده اند؛ خدایا یه کدامین گناه...؟!
تو اصلا نگران نباش برای جماعتی که اختلاس می کنند و راه دیوار مردم در پیش گرفته اند و برای آخرتشان اظهار تاسف نکن و از هشت ساعت حضورت در اداره، شش ساعتش را به نقل و انتقال اخبار همین اختلاس ها و دزدی ها و اظهار تاسف ها سپری نکن...
اما می دانی رفیق،
تو راجع به خیلی چیزهای دیگر مسئولی...
مسئولی برای دلی که عاشقش کردی،
پدر و مادری که زادند تو را...
فرزندی که باعث خلقتش شدی...
کاری که قبول کردی...
وعده ای که دادی...
و...
و همین ها بس نیست برای گذراندن شصت و اندی سال...؟
تا به همین ها برسی
تمام شده فرصت و
وقت رفتن است...
نویسندگی آن عمیق ترین هنری است که ژرفای وجود آدمی را چنگ می زند و در ساحت وجود، هیچ هنر دیگری را چنین پویا نمی توان یافت...
نویسنده با نویسندگی، با درون مستتر در ظاهرش روبرو می شود و با دنیای واژگان، درونش را ظاهر می کند...
رقص واژگان، به پای موسیقی درون نویسنده، لذت بخش ترین نمایشی است که می توان بشر را به تماشای آن دعوت کرد...
«لتسکنوا الیها...»
فقط زمانی معنای «سکینه» را و به معنای ذهن من، «سکنی» را خواهی چشید که پس از ویرانی تمام دنیا و نیست شدن تمام هستت،
تنها...
به لبخندش
آرام بگیرد جان بی قرارت،
تپیده به انتظار مرگی زودرس...
و باز نو شدن
روییدن
سبز شدن...
خدایت نگه دارد تو را...
گاهی اوقات تنهایی و در خلوت نشسته ای و سوژه می رسد از را...
گاهی بین جمعیت شلوغ و پرازدحام، ، با درد پا و استخوان، سوژه می رسد از راه...
گاهی خوابی و کابوست، گاهی همان آرزوی رویایت، می بینی و سوژه می رسد از راه...
یک روز و یک ماه و یک سال،
حس می کنی پر شده ای از سوژه هایی برای نوشتن...
«انگار واژه ها، مغز منو، میدون مین کردن...»
اما...
قلم به دست شدن همانا و هیچ نداشتن برای نوشتن، همان...
انگار فقط همان انتظار فرصتی برای نوشتن، سوژه ها را زنده نگاه می دارد...
انگار اجتماع سوژه ها روی هم،
می پوساندشان...
مثل سیب سرخ رسیده در فصل بهار...
که نچینی اش و قصد تابستانش را کرده باشی...
سلامت و امنیت آن دو نعمت مستتری هستند که آدمی تا با نداشتنشان روبرو نشود، بودنشان را درک نمی کند...
و این مستتر بودن دلیلی است بر تعجب عمیق چشمان مردم غریق در روزمرگی ها و فراموشی ها به هنگام دیدن ویلچری در مترو... دیدن مردی که پاهایش از کودکی، نوجوانی یا جوانی و حتی پس از آن از رفتن، بازمانده اند و فقط همین قدر هست و بیش از این نیست؛ پاهایی که توان رفتنشان نیست...
و ما...؟
چقدر نقص داریم و
پشت پاهای رونده مان، صورت زیبایمان و زبان درازمان!، پنهانشان می کنیم...
وای بر آن روز
که
پرده ها
خواهند افتاد...
ارتباط مستقیمی وجود دارد بین "تقوا" و "ارتزاق" از روزی ای که خدا
این من
هوای تو دارد...
.
.
قیمتش، چند...؟!
به دریا میزنم دریا تو هستی
به کوه و دشت و صحرا میزنم
آنجا تو هستی
من این دیوانه
تو در چشمم نشستی از آن روزی
که بردم نامت را و
شنفتم صدایت را...
به دیوانگی سوگند
که شوریده می خواهی «منم» را...
که من چشمم نبیند
و این دل هرگز نخواهد
به غیر از تو، صدایت، نگاهت...
آه... نگاهت...
نگاهت بحر نجات است
و این خسته که محتاج نجات است
دعایش
نفس هایش همه سوی تو باشد...
مرید است و مرادش
تو باشی...
زیبایی نوشتار آنقدر مرا مجذوب خود می سازد
که دختران زیباروی شهر،
پسرکان تازه چشم گشوده به دنیای
رنگ و لعاب ها را...
هزینه های یک زندگی دو نفره
خیلی بیشتر از آن است که
خدا قادر به پرداختش باشد...
+ دی...
قصه از آنجا شروع شد که قصد تو کرد. خواستنت از مدت ها پیش شروع شده بود. از آن روز که در گوشش نام تو را خواندند:
الله اکبر و الله اکبر...
الله اکبر و الله اکبر...
و وحدانیت و یکتایی تو را تلقینش دادند...
اشهد ان لا اله الا الله...
قصه از آنجا شروع شد که قصد دیدنت را کرد...
بی توجه به هر چه نغمه "لن ترانی" که پیچیده در گوش تاریخ...
از آنجایی که خسته شد از هر چه غیر توست و همین جا بود که شروع شد شروع حیرانی اش... که:
مگر غیر از تو "هستی" هم "هست"...؟!
که تو یکی ای و غیر از تو هیچ نیست...
قصد کرد و گام برداشت و همه ی چاله ها و بن بست ها و نرسیدن ها و زمین خوردن ها از همین گام برداشتن شروع شد...
او شروع کرد که تو یارش باشی... که به درد تو بخورد...
معشوقه و عشق بازی... آرام جان و مونس و یارش...
سرّش چیست سرّالاسرار من که با هر گام برداشته و نداشته اش چنین بر زمین و زمان می کوبی اش...؟
بیا و حرفی بزن... بیا و رخ نشان بده...
برای یک قناری، قفس حکم مرگ است...
ما طعم پرواز چشیده ایم...
ماندمان
مرگ است...
مرگ...
و چه مرگی تلخ تر از زندگی ای که
برای تو نباشد
هر لحظه اش...
قصه ی ما را به سرانجام برسان...
به خودت...
که
جز خودت
هیچ تمنایی نیست...
جز برای تو بودن...
با تو بودن...
شاید...
منتظر گریه مایی...
غرور هزار باره شکسته را
چه حاجت به تماشای گریه است...
آدم ها در نوشته هایشان
بیشتر خودشان هستند تا در حرف هایشان...
حرف ها وقتی رنگ نوشته به خود می گیرند
واقعیت ها را آن چنان که هستند نمایش می دهند...
حرف ها حقیرتر از آنند که بتوانند رسالت واژگان مکتوب را به ثمر برسانند...
همین برای سرکوب حرف ها بس است که
زیادند...! زیاد...!
آنچه که نایاب است،
ناب است...
مثل نوشته های تو...
اینکه نفر اول باشی که از خبرهای دست اول، باخبر می شوی
خیلی هم قله افتخار بلندی نیست
کوچکترین دامنه ی مورد انتظار فتح است...
بکوش
که خودت
خبر اول باشی...!
من...
منی که از تو جدا افتاده است
دیگر تاب تحملش نیست...
لاقطعن...!
تسلیمم مثل همیشه...!
رهایم کن
خب...؟!
سلام
خانه ما چه شد...؟!
نه که من لایق شده باشم، نه!
وعده ات را مشتاقم...
خودکشی نهنگ ها
بن بست دخترهای بیست و اندی ساله ی شهر
خون آمیخته به شیر دهان نوزادی...
اخبار پر تیراژ گلوله باران مادرها...
اشک خواهرها و هنوز که هنوز است،
انگار
الشمر.......
آیا هنوووز آمدنت را بها کم است...؟!
چرا؟
چرا مجبورم برای هر آنچه که می نویسم،
عنوان بگذارم؟!
من هیچ عنوانی ندارم برای حرف های در گوشی ام با تو محبوب جان...
عنوان هر لحظه زندگی ام
فقط تویی...
تویی که هر از گاهی، شوق دیدارت،
دیوانه ام می کند و از خویشم بی خویش تر از پیش...
تویی که بودنم به تو بوده و هست...
تو،
ای تنها
"هستِ"
عالم...
دوستت دارم...
خیلی پوچ و مسخره و آزار دهنده است...
زندگی ای که بخوری و بخوابی و همه چیزت مهیا باشد...
تو فقط تنها آرمانت همین خور و خواب و شهوتت باشد...
من
خیلی
زود
از پا
در می آیم...
در چنین زنده بودنی...
زندگی من، باید پر باشد از حماسه آفرینی...
از خلق..
از فتح هر قله ای...
پر باشد از لبخند تو محبوب جان...
این نوشته ها ادعایی است که من آماده ام، محبوبم...
پروازم بده...
پروازم بده...
می نشینی در کنجی، چشم می بندی و گوش هایت را پر می کنی از هوا تا نشنوی صدای گذر زمان را...
غرق می شوی در رویاهای دور و دراز...
آنقدر دور و درازند در قبال همت بیمار تو
که رسیدنشان فقط می تواند محال باشد...
می نشینی به تماشا... همه دوست داشتنی هایت را... همه آنچه که برایشان دلت غنج می رود...
غرق می شوی...
لبخند می زنی...
ذوق می کنی...
و...
اما دریغ...! که دست نیافتنی اند و ناملموس...
بدان و پیشه ات کن:
زندگی در توهم،
شیرین ترین نوع خودفراموشی است...
+ خود، می تواند فقط یک چیز باشد... او...
عبادت ده جز دارد که نه جز آن طلب روزی حلال است...
شنیده ام و خوانده ام از زبان پیامبرت شاید...
سلام محبوب جان
سلام بر تو که صادقی بر هر وعده ات و وعده دادی « بخوانید مرا تا اجابتتان کنم...»
و من چنین ترجمانی دارم برای کلام صدق تو: مگر پاسخ نمی خواهی؟! پس بخوان...!
سلام...
می خوانمت محبوب جان، می خوانمت که سخت محتاج با تو گفتنم...
پیش از این وعده ی دیگری به من داده بودی و به هر همچو منی... که: نترسید، بروید سمت ازدواج و خدا از فضل خود شما را غنی می کند...
و من، فقط به همین پشتوانه گام برداشتم و چقدر یی انصافم که می گویم من... تو محبوبم، تو گام هایم را هدایت کردی به سمتی که رضایت آنجاست... و مرا غرق کردی در معجزه های نابت...
و حتی لحظه ای مرا منتظر نگاه نداشتی و وفا کردی به عهدت، روزی مرا و تازه عروسم را از آنجا که گمانش را نمی کردم نصیبم ساختی...
بی قرار این معجزه ها بودم... این همه لطف و محبتت را شاکر بودم به هر لحظه به یادت بودن...
اما حالا...
حالا محبوبم، آمده ام تا دوباره از تو چیزی بخواهم...
روزی حلالی میخواهم که در آن لبخند تو باشد... نه فقط روزی...
آنقدر که من غم روزی خورده ام، بس است... می شود راهی ام کنی به سمتی که لبخند تو آنجاست...؟
من چرا فکر کنم، من چرا غصه دار باشم، آنچه را که تو وعده اش را داده ای؟
غم نان تا به کی و کجا؟
نه گمان نمی کنم تو مرا برای غم نان خوردن خلق کرده باشی و حاشا که چنین باشد!
خواستنش از من، اجابتش از تو مهربانا...
راهی ام کن به راهی که مقصدش تویی...
من درگیر اتفاقات صبح تا شبم، سر به سینه پیاده راه کبود انداخته و مشوش برای فردایی دیگر...
از کنارم می گذری
افتان و خیزان
شبیه توصیف «پروین» از مست و محتسب...
اما نه تو مستی و نه من محتسب که بیزارم از هر چه محتسب...
سرم را بالا می آورد بویی که تیز و تند مشامم را نوازش می کند... همان بویی که همسرم هر شب آغشته به آن، آغوش مرا خواهان می شود...
من،
بی گناهم...
شرطی شده ام به هر شب های همسرم...
از من توقع نکن، با چنین بویی، خیال دیگری به سرم آید...
بعضی وقتها یک چیزهایی نداری و روز و شب با خودت فکر می کنی و کلنجار می روی و علت تمام ناکامی هایت را نهفته در همان نداشته هایت می دانی... اندوهناک از خواب بر می خیزی و خشمگین به خواب می روی...
خاصیت این نداشته ها در دوردست قرارداشتن است... فاصله ای آنقدر دور و طولانی که برای پیر کردنت کافی است... برای اینکه دلیلی شود به چشم پوشاندن روی همه زیبایی های دیگر زندگی ات...
و یک روز...
بی آنکه تلاشی کرده باشی یا نه، بی آنکه حتی ذره ای انتظار شدنش را داشته باشی، می شود... به آن آرزوی دست نیافتنی می رسی...
چیزی شبیه چالش آب یخ بر سرت می آید...!
به ناگه فریاد میزنی...!
لمس آرزو همان و پی به پوچی بردنش همان...
این قاعده ی تمام آرزوهای محال این دنیاست...
میل هر چیز جز «او» داشتن، جفایی است عظیم به بودنمان...
امروز روز دیگری است.
جمله ای که چند روزی است در ذهنم می نوازد تا راهی ام کند به سوی این قلم و کاغذ. نمی دانم راهی ام به کدام سمت و سو. انگار درگیر خواب عمیقی هستم و هر از گاهی با صدایی، رعشه ای و فریادی، چشم باز می کنم و خیرخیر به اطراف می نگرم...
بدون حتی اندکی دستاوردی و پله ای صعود...
در خوش بینانه ترین حالت روی نمودار Y=x قرار گرفته ام و خوب می دانم که این خیلی خوش بینانه است. که گفته اند: "ان الانسان لفی خسر..."
همانا انسان در هر لحظه در ضرر و زیان است...