سخن آشنا

حدیث دوست نگویم مگر به حضرت دوست/ که آشنا سخن آشنا نگه دارد...

حدیث دوست نگویم مگر به حضرت دوست/ که آشنا سخن آشنا نگه دارد...

آخرین مطالب

۱۳ مطلب در دی ۱۳۹۴ ثبت شده است

بی تاب...

من...

منی که از تو جدا افتاده است

دیگر تاب تحملش نیست...

لاقطعن...!

تسلیمم مثل همیشه...!

رهایم کن

خب...؟!

پرسه...

برای یک غریب
راهی جز پرسه زدن نیست...

به امید یافتن مقصدی آشنا...

پرسه می زنیم در دنیا...
بیست و اندی سالش گذشت...
بقیه اش هم می گذرد

به چشم بر هم زدنی...

پرسه می زنیم...
فقط...

+ ظاهرا لایق نیستیم که لایقمان کنی برای خودت... چاره ای نیست جز؛ دوباره خواستن... لایقمان کن حضرت محبوب...

محبوب...

سلام




خانه ما چه شد...؟!


نه که من لایق شده باشم، نه!

وعده ات را مشتاقم...

بها...

خودکشی نهنگ ها

بن بست دخترهای بیست و اندی ساله ی شهر

خون آمیخته به شیر دهان نوزادی...

اخبار پر تیراژ گلوله باران مادرها...

اشک خواهرها و هنوز که هنوز است، 

انگار

الشمر.......


آیا هنوووز آمدنت را بها کم است...؟!

ای باد سبکسار...

به سان باد آمدی و رفتی...

پریشانی ات

گره خورد به شاخه های ما...

محبوب...

چرا؟

چرا مجبورم برای هر آنچه که می نویسم، 

عنوان بگذارم؟!


من هیچ عنوانی ندارم برای حرف های در گوشی ام با تو محبوب جان...


عنوان هر لحظه زندگی ام

فقط تویی...

تویی که هر از گاهی، شوق دیدارت، 

دیوانه ام می کند و از خویشم بی خویش تر از پیش...


تویی که بودنم به تو بوده و هست...


تو، 

ای تنها

"هستِ"

عالم...


دوستت دارم...

زندگی...

خیلی پوچ و مسخره و آزار دهنده است...

زندگی ای که بخوری و بخوابی و همه چیزت مهیا باشد...


تو فقط تنها آرمانت همین خور و خواب و شهوتت باشد...


من

خیلی

زود

از پا 

در می آیم...

در چنین زنده بودنی...


زندگی من، باید پر باشد از حماسه آفرینی...

از خلق..

از فتح هر قله ای...

پر باشد از لبخند تو محبوب جان...


این نوشته ها ادعایی است که من آماده ام، محبوبم...

پروازم بده...

پروازم بده...

توهم...

می نشینی در کنجی، چشم می بندی و گوش هایت را پر می کنی از هوا تا نشنوی صدای گذر زمان را...

غرق می شوی در رویاهای دور و دراز...

آنقدر دور و درازند در قبال همت بیمار تو

که رسیدنشان فقط می تواند محال باشد...

می نشینی به تماشا... همه دوست داشتنی هایت را... همه آنچه که برایشان دلت غنج می رود...

غرق می شوی...

لبخند می زنی...

ذوق می کنی...

و...


اما دریغ...! که دست نیافتنی اند و ناملموس...


بدان و پیشه ات کن:

زندگی در توهم، 

شیرین ترین نوع خودفراموشی است...


+ خود، می تواند فقط یک چیز باشد... او...

درد...

و درد...

همانا ما انسان را در "کبد" خلق نمودیم...

+ کبد؛ رنج و سختی است...

توقع بی جاییست امید راحتی و آسودگی، وقتی اصل "الله" چیز دیگری است...

باشد "الله"...
نمی کنم چنین توقعی. رنج و سختی ات، قبول...

ولی...

ولی به خداییت سوگند مرا در رنجی قرار بده که بیارزد...!
سینه ام را فراخ کن به غم نان نخوردن!
به زرو زیور این گذرگاه دل نبستن...
به چشم امید غیر از تو بریدن...

به من آموخته ای که: "لا فرار من حکومتک...!" 
من که مفرّی ندارم به هیچ لانه ای...، پس خرابم کن به رنجی که از جانب خودت باشد... 
مگذار خودم رنج آفرین خودم باشم...
مگذار به پوچی ها 
آغشته ی درد
باشم...

محبوب جان...

عبادت ده جز دارد که نه جز آن طلب روزی حلال است...

شنیده ام و خوانده ام از زبان پیامبرت شاید...

سلام محبوب جان

سلام بر تو که صادقی بر هر وعده ات و وعده دادی « بخوانید مرا تا اجابتتان کنم...» 

و من چنین ترجمانی دارم برای کلام صدق تو: مگر پاسخ نمی خواهی؟! پس بخوان...!

سلام...

می خوانمت محبوب جان، می خوانمت که سخت محتاج با تو گفتنم...

پیش از این وعده ی دیگری به من داده بودی و به هر همچو منی... که: نترسید، بروید سمت ازدواج و خدا از فضل خود شما را غنی می کند‌‌...

و من، فقط به همین پشتوانه گام برداشتم و چقدر یی انصافم که می گویم من... تو محبوبم، تو گام هایم را هدایت کردی به سمتی که رضایت آنجاست... و مرا غرق کردی در معجزه های نابت...

و حتی لحظه ای مرا منتظر نگاه نداشتی و وفا کردی به عهدت، روزی مرا و تازه عروسم را از آنجا که گمانش را نمی کردم نصیبم ساختی...

بی قرار این معجزه ها بودم... این همه لطف و محبتت را شاکر بودم به هر لحظه به یادت بودن...

اما حالا...

حالا محبوبم، آمده ام تا دوباره از تو چیزی بخواهم...

روزی حلالی میخواهم که در آن لبخند تو باشد... نه فقط روزی...

آنقدر که من غم روزی خورده ام، بس است... می شود راهی ام کنی به سمتی که لبخند تو آنجاست...؟

من چرا فکر کنم، من چرا غصه دار باشم، آنچه را که تو وعده اش را داده ای؟ 

غم نان تا به کی و کجا؟ 

نه گمان نمی کنم تو مرا برای غم نان خوردن خلق کرده باشی و حاشا که چنین باشد!

خواستنش از من، اجابتش از تو مهربانا...

راهی ام کن به راهی که مقصدش تویی...