جلوی دکهی روزنامهفروشی خشکم زد. عکس بزرگی از اون روی جلد مجله چاپ شده بود. پرت شدم از درهی خاطرات تا اعماق لحظههای بودنش. باورکردنی بود اما قابل هضم نه. این طرف دنیا روی جلد مجلهی تایمز، سیاستمدار برتر سال! میشد باورش کرد، چون اون همیشه آدم با سیاستی بود. مثلا وقتایی که کسی نمیتونست بفهمه پشت کرشمههای نگاهش چقدر نقشه برای رسیدن به آرزوهاش نقش بسته. همیشه رو لباش لبخند بود و چشمای نیمهبازش پر از حادثه و چرخ زدنهای مداوم. انگار خدا یه رادار تو هر چشش کار گذاشته بود و باید دنبال یه چیزی میگشت. بار اول که دیدمش تو صف ثبت نام دانشجوهای جدیدالورود بود. تنها بود و به محض ورودش به سالن، رادارش چرخید و به جای رفتن تو صف و شروع از باجهی اول، مستقیم رفت سراغ باجهی آخر و خیلی زود کارش تموم شد. نه هیجانی داشت نه اضطرابی. شاید همون روز منو هم رصد کرد واسه قصههای عاشقانهاش. اسمش چی بود؟ یادم نیست پسر، فقط چشاش یادم مونده. یه بار وقتی داشت به پردهی نامرئی جلوی چشاش خیره نگاه میکرد ازش پرسیدم این بار به چی میخوای برسی؟ خندید و گفت چیزی برای رسیدن نیست، دارم فرار میکنم. چند وقت بعد شنیدم که رفته از ایران. انگار واقعا فرار کرده بود. هیچ جا هیچ نشونی ازش نبود. چیزی که زیاد بود، حرف بود. خانوادهاش، دوستاش، آشناهاش، هر کدوم یه حرفی میزدن. اخلاقی و سیاسی، در هم و آشفته. چیزی دستگیرم نشد. جز زمین خوردن.
آدم شکست خوردن نبودم. گذاشتمش لب طاقچهی خاطرات و رفتم سراغ زندگیم. روزمرگی بیشتر. پر کردن وقت با کار و درس و فرار کردن از دنیایی که اون توش بود. فرار کردن از خاکی که روش راه رفته بود. مهندسی و دکترا و اپلای و بورسیه. حالا دیگه خیلی سال گذشته از اون روزا. من، این طرف دنیا، جلوی عکسش وایستادم. میشه باورش کرد، ولی هضم؟ نه...