سخن آشنا

حدیث دوست نگویم مگر به حضرت دوست/ که آشنا سخن آشنا نگه دارد...

حدیث دوست نگویم مگر به حضرت دوست/ که آشنا سخن آشنا نگه دارد...

آخرین مطالب

۷ مطلب در آذر ۱۳۹۵ ثبت شده است

جستار...

قدیمترها خیلی بهتر بود...

هر وبلاگ به روز شده ای را که باز می کردی در بلاگ، حرفی برای گفتن داشت و سطوری که تو را به فکر می خواند...

زیرعنوانِ بلاگ درست انتخاب شده بود: «رسانه متخصصان و اهل قلم»


اما الان، 

خیلی شبیهِ آن روزهایِ بلاگفا شده که حالش بد بود...!

صفحه وبلاگ های به روز شده،

به هیچ قله ای نمی رساند تو را...


ذکر...

خیلی پیش تر از امروز، قریب به یک سال پیش، یک دو خطی نوشته بودم از طنزترین حال آن روزهایم... یادآوری اش در این روزها، اگرچه که طنز بودنش را بیشتر از پیش هویدا می کند، اما حرف دیگری هم دارد...

 همیشه در احوالاتم ترسِ فراموشی، بالاترین ترسی است که داشته ام... فراموشیِ آرمان ها، عقاید، ایده آل ها و نهایتا دست و پا زدن در یک روزمرگی کشنده...

ربطِ پاراگراف اول و دوم چیست؟
اینکه فراموش نکنی محبوبی که وعده رحمتش قطعی و حتمی است،
وعده عذابش هم...؟!

و دوم اینکه؛
به گمانم، به حلالِ حق، امتحان شدن، بسی دشوارتر است از امتحان شدن به حرامش...!
جوانِ مجرد امتحانش این است که به نامحرم نگاه نکند، دغدغه اش این است و...
متاهل که شدی، می بینی اصلا میلِ نگاه کردن که نداری هیچ، وقتی هم برای این لهو و لعب ها نداری...!
اما به همان حلالی که روزی ات کرده و پس از آن تامینت کرده،
چه امتحان ها که نمی کتد...!

+
الهی...
و ربی...
من لی غیرک...!
+ شبِ جمعه ها اگر «کمیل» خواندید، یاد کنید...


زلزله...

زلزله های کوچک...

تعبیر زیبای دوستی عزیز، از پیشامدها و ناگواری های متعددی که در صحنه زندگی با آن روبرو می شویم...

زلزله های کوچک می آید و می لرزاندمان تا به خودمان بیاییم...

زلزله های کوچک می آید تا جمع نشود و یک دفعه ای، ناگهانی و با ریشترهای خیلی بزرگتر بر سرمان فرود آید...

و آماده مان می کند برای روزی که:

"اذا زلزلت الارض زلزالها..."


دوستتان دارم، زلزله های کوچک...

دوستتان دارم، باعث و بانی های زلزله های کوچکِ زندگی شیرینم...


نام نوشته...

عمیقا حالم گرفته می شود که در دور زدن های بی هدفِ وبلاگی ام، می بینم کسی نوشته است نام وبلاگش را «روزنوشت»...

یعنی این همه احساسات عمیق، الفاظ زیبا و در یک کلام این همه حرف و دنیای قشنگ، لایقِ این نیست که نام زیباتری برایش انتخاب کنیم...؟

ما را که به قلم آفریده اند، نوشتن مقدس است برایمان...

لطفا اندکی از زیباییِ قلمتان را خرجِ نامِ وبلاگ کنید...


+ شاید...، کسی بگذرد و بگوید: «تو را چه به نامِ وبلاگِ ما...؟!» پیشاپیش اعتراف می کنیم؛ بله، حق با شماست...

عنانِِ آگاهی...

بارها...

بارها سرت را به دیوار کوبیده ام...

مشت بر دهانت زده ام...

زیر لگدهایم دنده هایت را شکسته ام...


بارها در خواب دیده ام اینها را...

ناخودآگاهم غرقه است در این دریایی که امواجش تو را غرق می کند...


وای...

     وای...

وای بر روزی که نتوانم این منِ ناآگاه را در عنانِ آگاهی نگه دارم...

وای بر تو، 

آن روز و 

آن لحظه...


باقی نخواهی ماند در دریای خشمِ مردی که شب ها و روزها کینه ات را به دل، پنهان داشته است...


+ حضرت محبوب، تاوان می دهم...؟ پاسخ لطفا... تو الهه ی نازی...

+ کیم من...؟!

+ آنقدر هست، که بی روی تو آرامم نیست...




چشیدن...

دلم خزانه ی اسرار بود و دست قضا

درش ببست و کلیدش به دلستانی داد...


تا زمانی که نچشیده ای و ندیده ای و نشنیده ای، عین خیالت نیست. در بی خبری ات خوشی و همین بی خبری، عاقبت به خیری توست...

امان از آن روز که اندکی...

نمی دانم چقدر کمتر از اندک حتی...

به جانت می چشانند محبت را...


پس از آن برای تقدیرت فقط یک راه باقی می ماند؛ 

که بسوزاند تو را...

و این سوختن

راهیست به سمت بیدار بودن؛

همیشه...


+ همیشه بیدار بودنم، آرزوست...



نه سر، نه ته...

بی تو انگار جهانم خواب و خراب است...
بی تو انگار دنیایم پوچ و سراب است...
           
هی روزگار...
         چند می دهی...
                       آرامش را...
که نه این بار...
            و نه هر بار...

+ معتقدم؛ که محبوب اگر ببخشد خطاهایی که کرده ام، شکر نعمت های به جا نیاورده را نخواهد بخشید...
+ آنقدر عجیب و غریب که به یادآوردنشان هم، خیال خواب بودن را در آدم زنده می کند...