دلم میخواست شاید در هوای حرم نفس بکشم...
نمیشد که مرا هم کشان کشان میبردی...؟
+ شاه ایران رضا جان است، رضا خان نه...
دلم میخواست شاید در هوای حرم نفس بکشم...
نمیشد که مرا هم کشان کشان میبردی...؟
+ شاه ایران رضا جان است، رضا خان نه...
یک صفحهی سیاه بود...
کسی ساز میزد...
فریاد میزد آزادی را...
رهایی را...
یک صفحهی سیاه بود...
و تیراندازی که خوب میدانست به کجا شلیک کند...
صدای گلوله،
بدون اندکی بوی باروت...
جا خوش کرد در تمام تاریخ...
و تمام.
نمیتوانم...
نمیتوانم قلم در دست بگیرم و هر چه که هست در سرم بدون کم و کاست بنویسم.
کاش میشد چنین کرد...
کاش میشد این حجم واژههای پنهان شده بین نورونها را پرتاب کرد بیرون و رها شد...
اما افسوس...
که آغاز اسارت جان است رهایی واژهها...