سخن آشنا

حدیث دوست نگویم مگر به حضرت دوست/ که آشنا سخن آشنا نگه دارد...

حدیث دوست نگویم مگر به حضرت دوست/ که آشنا سخن آشنا نگه دارد...

آخرین مطالب

۷ مطلب در تیر ۱۳۹۵ ثبت شده است

مسئولیت...

می دانی رفیق،

تو مسئول خیلی چیزها نیستی...

این را می گویم به حکم آنکه حضرتش فرمود:

«لا یکلف الله النفسا الا وسعها...»

تو اصلا مسئول چشم دوختن هر روزه به لباس ها و مدهای رنگارنگ و رنگ و لعاب هفتصد قلم زنان و دخترکان شهر و پس از آن اظهار تاسفی عمیق و استغفرالله گفتنی از انتهای حلق و گرداندن تسبیح خوشرنگت از این دست به آن دست، نیستی... و فردایی دیگر و بی محابا تکرار این داستان را، مسئول نیستی...

تو اصلا مسئول فکر کردن راجع به دختر بیست و چند ساله ی همسایه که اتفاقا و بر حسب تقدیر، از همان دخترکان زیباروی شهر است، و نگران بودن برای آینده اش نیستی...!

تو اصلا نیازی نیست نگران غفلت همسایه هایت باشی وقتی که سحرهای رمضان فقط، چراغ خانه تو روشن است و زیر لب هی بگویی چه جماعت غافلی همسایه مان شده اند؛ خدایا یه کدامین گناه...؟!

تو اصلا نگران نباش برای جماعتی که اختلاس می کنند و راه دیوار مردم در پیش گرفته اند و برای آخرتشان اظهار تاسف نکن و از هشت ساعت حضورت در اداره، شش ساعتش را به نقل و انتقال اخبار همین اختلاس ها و دزدی ها و اظهار تاسف ها سپری نکن...

اما می دانی رفیق،

تو راجع به خیلی چیزهای دیگر مسئولی...

مسئولی برای دلی که عاشقش کردی،

پدر و مادری که زادند تو را...

فرزندی که باعث خلقتش شدی...

کاری که قبول کردی...

وعده ای که دادی...

و...

و همین ها بس نیست برای گذراندن شصت و اندی سال...؟

تا به همین ها برسی

تمام شده فرصت و

وقت رفتن است...



اندر احوالات قلم...

نویسندگی آن عمیق ترین هنری است که ژرفای وجود آدمی را چنگ می زند و در ساحت وجود، هیچ هنر دیگری را چنین پویا نمی توان یافت...

نویسنده با نویسندگی، با درون مستتر در ظاهرش روبرو می شود و با دنیای واژگان، درونش را ظاهر می کند...

رقص واژگان، به پای موسیقی درون نویسنده،  لذت بخش ترین نمایشی است که می توان بشر را به تماشای آن دعوت کرد...


هم،سر...

«لتسکنوا الیها...»

فقط زمانی معنای «سکینه» را و به معنای ذهن من، «سکنی» را خواهی چشید که پس از ویرانی تمام دنیا و نیست شدن تمام هستت،

تنها...

به لبخندش

آرام بگیرد جان بی قرارت،

تپیده به انتظار مرگی زودرس...

و باز نو شدن

روییدن

سبز شدن...


خدایت نگه دارد تو را...

راز سوژه ها...

گاهی اوقات تنهایی و در خلوت نشسته ای و سوژه می رسد از را...

گاهی بین جمعیت شلوغ و پرازدحام، ، با درد پا و استخوان، سوژه می رسد از راه...

گاهی خوابی و کابوست، گاهی همان آرزوی رویایت، می بینی و سوژه می رسد از راه...

یک روز و یک ماه و یک سال،

حس می کنی پر شده ای از سوژه هایی برای نوشتن...

«انگار واژه ها، مغز منو، میدون مین کردن...»

اما...

قلم به دست شدن همانا و هیچ نداشتن برای نوشتن، همان...

انگار فقط همان انتظار فرصتی برای نوشتن، سوژه ها را زنده نگاه می دارد...

انگار اجتماع سوژه ها روی هم،

می پوساندشان...

مثل سیب سرخ رسیده در فصل بهار...

که نچینی اش و قصد تابستانش را کرده باشی...

ستر...

سلامت و امنیت آن دو نعمت مستتری هستند که آدمی تا با نداشتنشان روبرو نشود، بودنشان را درک نمی کند...

و این مستتر بودن دلیلی است بر تعجب عمیق چشمان مردم غریق در روزمرگی ها و فراموشی ها به هنگام دیدن ویلچری در مترو‌‌‌... دیدن مردی که پاهایش از کودکی، نوجوانی یا جوانی و حتی پس از آن از رفتن، بازمانده اند و فقط همین قدر هست و بیش از این نیست؛ پاهایی که توان رفتنشان نیست...

و ما‌...؟

چقدر نقص داریم و 

پشت پاهای رونده مان، صورت زیبایمان و زبان درازمان!، پنهانشان می کنیم...

وای بر آن روز

که

پرده ها

خواهند افتاد...

ارتباط مستقیمی وجود دارد بین "تقوا" و "ارتزاق" از روزی ای که خدا

فرار...

با این و اون نجنگ///
فرار کن فرار...
از مردم دو رنگ///
فرار کن فرار...