قصه از آنجا شروع شد که قصد تو کرد. خواستنت از مدت ها پیش شروع شده بود. از آن روز که در گوشش نام تو را خواندند:
الله اکبر و الله اکبر...
الله اکبر و الله اکبر...
و وحدانیت و یکتایی تو را تلقینش دادند...
اشهد ان لا اله الا الله...
قصه از آنجا شروع شد که قصد دیدنت را کرد...
بی توجه به هر چه نغمه "لن ترانی" که پیچیده در گوش تاریخ...
از آنجایی که خسته شد از هر چه غیر توست و همین جا بود که شروع شد شروع حیرانی اش... که:
مگر غیر از تو "هستی" هم "هست"...؟!
که تو یکی ای و غیر از تو هیچ نیست...
قصد کرد و گام برداشت و همه ی چاله ها و بن بست ها و نرسیدن ها و زمین خوردن ها از همین گام برداشتن شروع شد...
او شروع کرد که تو یارش باشی... که به درد تو بخورد...
معشوقه و عشق بازی... آرام جان و مونس و یارش...
سرّش چیست سرّالاسرار من که با هر گام برداشته و نداشته اش چنین بر زمین و زمان می کوبی اش...؟
بیا و حرفی بزن... بیا و رخ نشان بده...
برای یک قناری، قفس حکم مرگ است...
ما طعم پرواز چشیده ایم...
ماندمان
مرگ است...
مرگ...
و چه مرگی تلخ تر از زندگی ای که
برای تو نباشد
هر لحظه اش...
قصه ی ما را به سرانجام برسان...
به خودت...
که
جز خودت
هیچ تمنایی نیست...
جز برای تو بودن...
با تو بودن...
- ۹۴/۱۱/۱۸