عنانِِ آگاهی...
Masiha Eshraghi | چهارشنبه, ۱۷ آذر ۱۳۹۵، ۱۱:۱۹ ب.ظ |
۱ نظر
بارها...
بارها سرت را به دیوار کوبیده ام...
مشت بر دهانت زده ام...
زیر لگدهایم دنده هایت را شکسته ام...
بارها در خواب دیده ام اینها را...
ناخودآگاهم غرقه است در این دریایی که امواجش تو را غرق می کند...
وای...
وای...
وای بر روزی که نتوانم این منِ ناآگاه را در عنانِ آگاهی نگه دارم...
وای بر تو،
آن روز و
آن لحظه...
باقی نخواهی ماند در دریای خشمِ مردی که شب ها و روزها کینه ات را به دل، پنهان داشته است...
+ حضرت محبوب، تاوان می دهم...؟ پاسخ لطفا... تو الهه ی نازی...
+ آنقدر هست، که بی روی تو آرامم نیست...
- ۹۵/۰۹/۱۷
که تا یک دم بیاسایم ز دنیا و شرو شورش
سماط دهر دون پرور ندارد شهد اسایش
مذاق حرص و آز ای دل بشوی از تلخ و از شورش
بیاور می که نتوان شد ز مکر اسمان ایمن
به لعب زهره چنگی و مریخ سلحشورش
کمند صید بهرامی بیفکن جام جم بردار
که من پیمودم این صحرا نه بهرام است و نه گورش
بیا تا در می صافیت راز دهر بنمایم
به شرط انکه ننمایی به کج طبعان دل کورش
نظر کردن به درویشان منافی بزرگی نیست
سلیمان با چنان حشمت نظرها بود با مورش
کمان ابروی جانان نمی پیچد سر از حافظ
ولیکن خنده می اید بدین بازوی بی زورش
حافظ