امروز 8 روز میگذره از شبی که خبر اومدنت بهم رسید. مثل حجم نوری که بتابه به یک دنیا تاریکی و ظلمت عمیق، دلم روشن شد با خبر شنیدنت. با دیدن خندهها و برق چشمهای مامانت. تو این 8 روز، هر بار که مامانتو بغل میکنم بودن تو رو حس میکنم.
بابا من خیلی وقته که ننوشتم. اما از اون روز تا الان، هر روز دارم به چیزایی فکر میکنم که قراره با تو داشته باشیم. هر روز به این فکر میکنم که برات بنویسم. میدونی بابا زمان زود میگذره و ما خیلی چیزا رو فراموش میکنیم. با خودم گفتم هر روز برات بنویسم اما شلوغی زندگی فرصت نداد بهم. تا امروز.
از اون روز، خیلی چیزا اتفاق افتاده. ما داریم خونه رو عوض میکنیم که مامانت مجبور نباشه پلهها رو بالا و پایین بره و تو اذیت بشی. دارم وسایلو جمع میکنم. دارم به تو فکر میکنم. به اسمت. به خوشیهایی که با تو داریم. به کتابایی که با هم قراره بخونیم. به کوههایی که با هم میخوایم بریم. به بزرگ شدنت فکر میکنم. به دنیای روشن با حضور تو...
از اون روز، خیلی بیشتر مراقب مامانتم که داره تو رو با خودش راه میبره.
هنوز قلبت تشکیل نشده و اینطوری قلبم برات میتپه. مامانت امروز رفته بود دکتر و یه حرفایی بهش زده بود که بغض کردم بابا. که دلم میخوادت بابا. از من بیشتر، مامانت...
13 آذر 1403