دلم خزانه ی اسرار بود و دست قضا
درش ببست و کلیدش به دلستانی داد...
تا زمانی که نچشیده ای و ندیده ای و نشنیده ای، عین خیالت نیست. در بی خبری ات خوشی و همین بی خبری، عاقبت به خیری توست...
امان از آن روز که اندکی...
نمی دانم چقدر کمتر از اندک حتی...
به جانت می چشانند محبت را...
پس از آن برای تقدیرت فقط یک راه باقی می ماند؛
که بسوزاند تو را...
و این سوختن
راهیست به سمت بیدار بودن؛
همیشه...
+ همیشه بیدار بودنم، آرزوست...